با من به بهشت بیا...

۶۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یادمه یه روزایی من خیلی بیشتر و بهتر ازین دختره جدیده... دوسش داشتم و هواشو داشتم و دعا و فلان و بیسار 

و من حالا چه راحت شدم آدم بده ی فراموشکار

مهم نیست 

... 

شاید مهم تر از هرچیزی... اون بود که باعث شد اینجوری... به اظهار علاقه ها بی اعتماد شم 


+ فک کنم خیلی بد از قضایا بیرون میام... :-|  

مث یه تلخی بی پایان میمونه... دهع! 

البته البته خاصیت مجازی بودن فرد مذکور دامن کشان دامن می زند به این قضیه 

چه قدر مزخرف

برای بار هزارم عرض می کنم... مجازی خانه کوفتی ست که... 

کاش ما آنقدر تنها نبودیم که پناهمان میشد اینجا 


البته الان اینجا پناهم نیست... 


قبلا ها را میگم 


رابطه عمیق با آدمی مبهم... این دیگه چه صیغه ایییههههه 


کل روانتو میگیره... تو دفترتم می نویسی انگار یارو حاضر و ناظره والا... :-|  


بعدشم هیچ وقت گورش از جلو چشات گم نمیشه... اوغ...  


رابطه های مبهم عمیق مجازی باعث میشن وقتی همسرهم اختیار می کنید بازم... فک کنید اون تنهاییتونو پر نمی کنه یا نیاز های روحیتونو اونجور که میخواین پاسخگو نیست 


آخه اینجور روابط یه طور روحانی(؟)  دارن 


مخاطبم کسایی نیست که چتای مزخرف می کنن و...  


منظورم انسان های مثلا روشن فکر و تنهاییه که بساطشونو میندازن اینجا 


ینی خاک بر سرهممون! 


شیطونه میگه اثرشونو از روزگار محو کنم... هیچ وقتم سراغشون نرم و خبری نداشته باشم 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۴
شیرین

طبق بررسی های امروز... فهمیدم حافظه کوتاه مدتم شدیدا ضعیف شده و قدرت بازیابیم هم ضعیف شده 

شاید کدگزاری ها اون جوری که باید انجام نمیشه 

به هرحال گنجایش کوتاه مدت مثل یه خط باریک شده 


دلیلش هم فرار مدامم می تونه باشه از فکر کردن 

مثلا سوم دبیرستان... وقتی رفتم مدرسه به طرز غریبی یهو فهمیدم که توانایی ریاضی فیزیک خوندنم رو برای همیشه از دست دادم... 

به خاطر اتفاقات تابستون... همه ذهنم تخریب شده بود 

یا پارسال وقتی دیگه بابا رو ندیدم... کاملا بی حواس و نامتمرکز بودم و مدام حرفام نصفه ول میشد و رشته کلامم پاره پاره بود 

خودمم نمی تونستم به چیزی فک کنم 

یا وقتی کتابی میخونم... می ترسم ازینکه به یاد بیارم چی تو فصل های قبلی خوندم 

یا پارسال کنکورو به چه سختی دادم و به مخم فشار میاوردم چون مخم خطی شده بود


کلا یک بعدی و خطی... 


هنوزم که هنوزه به سختی تن به ضرب و تقسیم ساده میدم. 


قبلا هم یه بار گفته بودم وقتی حالم بد میشه حافظه م از دسترسم خارج میشه 


ولی نکته اینجاست که بعد این مدت مدارهای مغزم احتمالا تغییرحالت هم دادن... 


و خب لازمه که تلاشمو بکنم تا... بتونم گنجایش کوتاه مدتو افزایش بدم و...  


و نوشتن!  همه این روزا نوشتم... نوشتم تا فکرامو ثبت کنم تا از دستم در نره.. خصوصا توی دفترم 


کلا ترس از دست دادن... منتقل شده به ترس از دست دادن فکرام... شعزام... ایده هام... حالم و... 


اما از دست ندادن و ثبت کردن به چه قیمتی؟  به قصد جا گذاشتن؟  به قصد اینکه با وجود یه بعدی شدن و خطی شدن حافظه م... بتونم هنوز فکر کنم و...  


راستش من همیشه از بچگی کوتاه مدتم خوب نبود ولی اینجوری یه بعدی هم نبود 


ضربه های روحی مستقیما تاثیرشونو گذاشتن روی مغزم 


در واقع چون وقتی یه اتفاقی میفته... من کاملا کاملا خودمو توش غرررق می کنم و زندگیمو توی فضا معلق می کنم... 

شاید که نه... حتما چیزی شبیه همون داستان با من بهشت بیا که پارسال بعد بابا می نوشتم‌ش و می گفتم که روی پوسته زندگی می کنم

زندگی روی پوسته و تعلیق 


اینطور زندگی باعث میشه از هر فضایی که بیرون میای... یا وقتی شرایطت عوض میشه... کاملا قابلیت ها و ایده ها و... هرچی که داشتی از دست میدی


مثلا نمی تونی همزمان هم داستان بنویسی هم دانشجوی مددکاری اجتماعی باشی


نمی تونی به تیکه نمایشنامه هایی که تو وجودت می خروشن توجه کنی و هم به تکنیک های مشاوره


درحالی که اونقدری هم دور نیستن از هم و تو روزایی داشتی که هم درس میخوندی هم ایده های داستانت جولون میدادن تو مخت 


من نمیگم لزوما چرا نویسندگیمو از دست دادم... من اصن به فقط یه بار یه داستان بلند کامل نوشتم... و خب یه داستان کوتاه و باقیش شعر و این ها بود 


نکته اینجاست که همین الان که دارم این متنو می نویسم با چه مشقتی می نویسم 

سریع و...  کوچکترین صدایی یا با گردوندن نگاهم... همه چی رو فراموش می کنم و الان اصن نمی دونم از کجا شروع کردم و به کجا رسیدم و اصن منظورم چیه؟؟ 


یادمه سوم ابتدایی بودم... فشار زیادی روم بود. 

الان اتفاقی این خاطره یادم اومد... 

گیراییم خیلی خوب بود ولی درسم خوب نبود... یادمه اون موقع هم مغزم یه خطی شده بود و من نمی تونستم ریاضیامو حل کنم و... هیچ وقت اون لحظه یادم نمیره... یه حس خاصی 

لحظه ای که مثلا رفتم واسه امتحان بخونم


راستش گویا... مکانیزمی که بدن من انتخاب کرد در برابر فشار های روحی خطی شدن بود 


به طوری که اگه الان بخوام بگم چرا... باید سرمو حسابی بمالونم تا بتونم متمرکز شم 


تمرکزم مثل یه دایره لغزون شده که روی یه صفحه لغزون می چرخه و می چرخه 


مکانیزم خطی شدن و تعلیق... حرکت روی پوسته... سری معلق 


حالا این مکانیزم شاید یه جور فراره... شاید یه حس آرامشی میده... 


دیگه نمی تونم ادامه بدم 

واقعا مغزم درد می گیره 


گمونم دارم می فهمم چرا گذشته م لحاف چهل تیکه س... اونم به طرز خیلی غیرعادی 


شاید باید انواع احساسات و داده هایی که مغزم هجوم میارن دسته بندی کنم


+ این قضیه می تونه طرف های دیگه ای هم داشته باشه 

ولی فک کنم... نمیشه ازش گذشت 


+ به یه چیزی خیلی اعتقاد دارم... هیچچچچچ کدوم از رفتارها... واکنش ها... عملکردهای ما... بی دلیل نیست... امکان نداره بی دلیل باشه... شاید یه نشونه س... ولی دلیلی داره... نمیشه یهو گفت نباش و نباشه 

گرچه عشق یه خاصیتی داره که همه چیزو حل می کنه و هموار 

اتفاقا یه سری مسائلی برام حل شده س... 

ولی خب همیشه که عشق نیست... 


+ با این شکل مخم... فکر کردن برام وقتی که نمی نویسم یا با کسی صحبت نمی کنم... خیلی سخته 

تازه وقتی می نویسم یا صحبت می کنم... بازم کامل نیست و همون خطی هست 

و اطلاعاتی که مثلا طرف مقابلم میده رو هم میارم توی خط 

چون خودم نمی تونم جنبه های دیگه رو ببینم و همه چی باید روی یه خط باشه


+خوبه هنوزم با وجود این زندگی... و این حالات که برام ایجاد شده... هنوزم تصویرسازی می کنم و این تصویرسازیه خیلی وقتا نجاتم میده و کمکم می کنه بفهمم 


+ نوشته شده توسط آدمی که خودش را از جهان پرت می کند! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۹
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۸
شیرین

یک جوری شده جزو زندگی... 

پست رمزدارمان هم نمی آید 


:)  


+ مهسا امشب دوباره جوشیدن گرفت و این یعنی من پر از حس خوب میشم 

مهسا الهام بخش زیرورو کننده... 

از مکالمه امشب عکس می گیرم 

شباهت بین من و سین... که باعث شده مهسا به اعتماد کنه به دلش :))  


+ چه قدر بی باور شدم 

راست راستش... با هر حرف مهسا... یه علامت سوال میامد که واقعا حقیقت داره؟  

چه بلایی سرم اومده؟ :-| 

شایدم بلا نباشه 

ولی دوباره... دوباره باید محکم کنم یه چیزایی رو...  به انتخاب خودم 

وگرنه یه موجود بی احساس مردد می مونم 


البته این حسو در کنار...  ندارم!  مخاطب پست های رمزی رو میگم!  


شاید بعدها فرصتی دست داد... که... راجب یه چیزای مهمی باهاش حرف بزنم...خیلی دوست دارم اینطوری


+ مهسا میگه... من مخ همه رو میخونم... ولی بعد هفت سال هنوز نتونستم ذهنتو بخونم یا کنترلت کنم 

میگه هنوز برام معمایی 

میگه سین هم برام همینطوره 


+ نمی دونم...  چند وقته هیچی نمی دونم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
شیرین
امروز صبح وقتی بیدار شدم... دیدم دارم خوابش را نمی بینم...  

اتفاقی که  این چند روز مدام می افتاد... و رویایش افتاده بود روی صفحه خواب... 


+تم امروزی... موزیک باید دل سپرد بی دلیل 

+دوباره با ستاره خوابو چراغونی کن 
خوشی اگه گرونه 
بخند 
بخند 
بخند 
بخند و ارزونی کن...  

+ دقت کردین وقتی اعصابتون خورده با کلمات بیشتر بازی می کنید و بهتر می نویسید؟  دقت کردید وقتی اعصابتون خورده بهتر نقاشی می کشید؟  این آخریو برای عطیه گفتم 
فک کنم همه همینطورن 
همه ما هنرمندا... خخخخخ:))))  

+ عاقا این ننه ما دوباره بدجور شد... امیدوارم زیاد کشش نده.. 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۴۵
شیرین

اگر می موندی تو زندگیم... خدام می شدی 


حالا که نیستی... 


جهانو بهتر می بینم 


من دیوونه ی ریتم حرفات... دیوونه دیوونگیات 


یه جزیره داشتی تو وجودت که من پناهنده ش بودم... اونم جزیره دیوونگی 


من تو رو خیلی بزرگ و عمیق می دیدم 


ولی اصلا راهش درست نبود... 


برای سال های بعد از خاموشی تا وقتی به اندازه کافی بزرگ شی... 

دوستت دارم فرشته .. 

خودت نمی دونی ولی باید بدونی که فرشته ای... موجود دوست داشتنی

یه روز با هم میریم عجله نکن... 


دلتنگ میشم ولی نه دل و دماغی هست برای برگشت نه راهی نه پایی... نه حسی 

کسی که خودشو اون قدر بزرگ و دور کنه که خدات شه 

کسی که.. اهمیتی بهت نده 

کسی که...  نتونی براش بهترین باشی... 


چه فایده... 


من اگر رفتم... نه به خاطر زمان بود نه به خاطر بی صبری... نه بی وفایی

فقط به خاطر خودخواهی های تو بود 


آدمو به اون نقطه می رسونی که بهت بگه... دوست داشتنت بخوره تو سرت حتی اگه هنوز ادامه داره 


موندم اگه یه روزی توی آینده های دور... یه کتاب به اسمت ببینم... چه حسی میشم؟؟  


از حضور مزخرف و خداگونه و خودخواهانه ت.. که منو از خودم می گرفت... منو از خودم تمام و کمال گرفت بدم میاد... 

ازینکه چه قدر چه قدر دیکتاتورانه حکومت می کردی... با بودن و نبودنت 


شاید من اگه قوی تر بودم اجازه نمیدادم که اصلا دوستت داشته باشم که تهش اینطور شه

شاید اگه منم مثل بقیه پشت سرت هزارتا حرف می زدم... الان وضعم این نبود 


کاش به حرف اون دوست گوش داده بودم و...  


من تو رو برای همیشه از خودم می رونم...  تا بتونم خودمو نگه دارم و زندگی کنم...  

دوست داشتن تو مساوی با حذف شدن فاطمه ای از جهان 


شاید هم تقابل ما اینطور بود ولی گویا طور بهتری هم نبود 


حیف مهربونی و احساس پاکی که خرجت شد... حیف قلبی که تو مشتت بود 


آره بود 


خواهم دید که چطور محو می شی و...  


یه کاری می کنی که آدما از زندگیت برن... بعد دلت تنگ میشه و تنهایی... 


تو دیوونه ای... شاید دیوونه خودخواه که مهربونیشو زندونی کرده 


به هرحال من نمی تونستم تغییرت بدم 


و تو خودتم دوست نداشتی تغییر کنی


حیف که ما آدما همیشه اشتباه می کنیم... 


من حالا اعتراف می کنم که از اون شب که بریدم...شب به شب بیشتر به خودم نزدیک شدم 


و فهمیدم آدمایی یا آدمی میتونن یافت بشن که مثل کارگردان خوب و ماهر... بهترین بازی رو از بازیگرشون بگیرن... 


زین پس اگر خواستیم...  با کسی باشیم... حتما او کسی ست که ما را در خودش حل نمی کند بلکه ما را با خودمان و برای خودمان دوست دارد و ما نیز

و ما همیشه پیش چشم او بهترین و او نیز 


و همه این حرف ها یعنی من افسوسی ندارم و قصد برگشتی هم 

و همه این ها یعنی... خیلی خوشحالم که از دامی نجات پیدا کردم 


اگر هم قلبمان درد می گیرد... به خاطر هجوم خاطره هاست... خاطره ها هم آدم را چند لحظه ای شکل گذشته ها می کند... می شوی آدم قبلی 

ولی تو حالا هستی 

حالا... همین حالا که از گذشته گذر کرده... گذر کرده و تمام شده 


+ همیشه با آدما یه جوری بود که آدما بهش احساس دین کنن!!  

که وقتی ازش می بری هم بازم حس کنی مدیونی!!!!!  


+ دیگه دلیلی نمی بینم که بخوای منو ببخشی... ببخشی یا نبخشی... من رفتم و دور شدم 

تو که ادعات بود مث کف دست آدما رو میشناسی... خصوصا که منو!  نه؟  

شاید عمدا این روزا میخواستی 

در هرصورت ما را با تو کاری نیست 

اشتباهی بود.. . هم راهش... هم خودت... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۳
شیرین

یعنی میشه گفت روانشناسی یه جور تلاش برای جمع بندی و یا حتی دسته بندیه؟؟ 

که حاصل تجربه های سالیان سال آدماییه که خودشونو و دیگرانو مطالعه کردن چون براشون جالب بوده بفهمن؟ و به نتیجه ای یا قانونی برسن؟ 

ولی خب قانون که نمیشه... هرکسی از زاویه خودش دیده و گفته 

و مثلا به درد هرکسی یا هر شرایطی... یا هردو... یه زاویه متقاوت استفاده میشه؟  یا حتی تلفیقی!!  

یه جور حماقته که همه رو با یه چوب برونی 

در واقع میشه سیر و تحول روانشناسی و این طور علوم مثل فلسفه و...  به مراحل تکامل یه آدم و سیر و سفر فکراش تشبیه کرد؟ 

یعنی آدما نسل به نسل باهوش تر شدن؟ 

یا شایدم فقط به خاطر استفاده. از تجربه های قبلی باشه؟ 

ولی چیزی که مشخصه که اینه ما با گذشته ها در پیوندیم و نمی تونیم کنارشون بزاریم و در واقع ما... همه انسان ها.. اجزای یه انسان میشیم؟ 

که اگه از مخمون درست استفاده نکنیم... مثل یه وصله و تیکه ناجور می مونیم؟؟ در بدن انسان بزرگ که حاوی هممونه؟؟  

پس ما و گذشته ها و آینده ها شدیدا به هم مربوطیم و موثر 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۱:۰۸
شیرین

اصن آدم ازون اول که پاش به زمین باز میشه... 

با همه واکنش های فیزیکی و روانیش خودشو می کشه که سازگار بشه با دنیایی عجیب 

و بعد گیج میشه که اینجا واقعا جای اوست؟؟؟ 

بعد هم توی همین درگیری ها یه روزی جان به جان آفرین تسلیم می کنه... 


+ شاید سازگاری کمی معادل واژه تلاش برای بقا باشه 


+ کاش خدا یادمون بده خودمونو و راهمونو به دیگران تحمیل نکنیم 


+ زندگی با همه آدمای متفاوتش معنی داره... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۳
شیرین

همیشه فک می کردم ای کیو یا هوش هیجانی چیز مزخرفیه 


ولی دیشب فهمیدم که اصلا اینطور نیست :-| 


تازه مطابق تستی که دکترگنجی گذاشته بود تو کتابش... هوش هیجانیم متوسطه!  


+ این خودشناسی که ما درگیرش بودیم یه جوری خودشو مطرح می کرد انگار از آسمون تولوپی افتاده پایین و دیگه غیر خودش هیچ جا دیگه نیست.. 

اگه هست جایی... موید خودشه!!  


+ هوش هیجانی خیلی قابل فهمه و خیلی از ماها ناخودآگاه کسبش می کنیم تا حدودی در اثر تجربه ولی میشه بهش توجه بیشتری و علمی تری کرد... همین 


+ یه چیزایی تو زندگیمون به کار ببریم که از زندگیمون سخت تر نباشه :-| 


+ هرکسی به راه خود 


+ ولی بین همه راه های همه آدما یه چیز مشترکی وجود داره 

که هنوز نفهمیدم اون چیه... شاید اسمش خود و جهان آگاهی باشه 

که تو اگه ریاضی رم با عشق بخونی بهش میرسی... 

فقط شکل و راهش فرق می کنه 

روانشناسا هم میان از یه دیدی نگاه می کنن که یه جور جمع بندی کرده باشن و به یه نتایجی برسن و بتونن کمک کنن دیگرانو 

وگرنه هییییچ لزومی نداره همه آدما کتاب روانشناسی بخونن تا روانشونو بفهمن و بتونن از زندگی رضایت داشته باشن 


یه وقتایی از یه وسیله هایی استفاده می کنیم!!  که بعد اون ابزارها میشن اصل و هدف فراموش میشه.. :-| 


کسایی که به هر دلیلی روانشناسی میخونن هم اینو باس بدونن!! 


و باز به این جمله می رسیم که هر انسانی مستقل و توانمند است و صلاح مملکت خویش در نهایت خسروان دانند... 


+ با اینکه دیشب از حس گمگشته م گفتم ولی حالا از زندگیم خوشحال ترم... 

یه بررسی! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
شیرین

شاید مشکل من و امثال من این باشد که زیادی چیزی را بزرگ می کنیم!


الان چقدر دلم میخواست ژان کریستفم اینجا بود . بعد می گذاشتمش کنار خودم . و با او هزار بار گریه می کردم!


یک قسمتش را می خواندم ... آرام می شدم! حرف های دایی اش را که اسمش دقیق یادم نیست هزارباره می خواندم :)


بعد چراغ ها را خاموش می کردم و دست می کشیدم روی جلد کتاب و دوباره مرور می کردم .

بعد با آرامش دراز به دراز می افتادم رو موکت کف اتاق!

ارتفاع بالش را بالا می کشیدم تا بهتر نفس بکشم . طول و عرض پتو را پیدا می کردم و روی خودم می کشیدمش!

حتما لرزشی داشتم .... حتما فکرهایم دوباره زنده می شد ....


اگر ژان کریستفم اینجا بود!


چهار جلدش یک هویی به قرض رفت! کاش عید امسال این جدایی تمام شود!!!!!!


اینکه چرا اینقدر آرامم می کند تنها و تنها به خودم مربوط است .


بیماری هایش را گرفته ام .....


مثل روزی که فهمیده بود هرچه می نوازد یک جور مزخرف است!!


حالا من هم این حال را دارم!!!!!!!


راستی چقدر دلگیر است آنتوانت بمیرد!


من از دست خودم حسابی خسته ام. دلداری های رومن رولان نوشت لازمم شده .


ولی از همین حالا تصمیم بزرگی گرفتم .


اگر این جغرافیایی که درونش زندگی می کنم با من خوب تا نکرد .......... هرجور که شد می روم یک جای دور!


به خدا که من از تنهایی نمی ترسم .

به خدا که ازین بند و زنجیر های آدم ها و سنت ها گریزانم !!!!


اما ..... من می روم ...... دور می شوم!!!!!!!!!! دوووووووووووووووووووووور


خدایا ..... تا اینجاشو گند زدم . لطفا این گندا رو به مهربونی خودت از بین ببر!!!

کمکم کن از بین ببرم .


+ وقتی گذشته بود... وقتی سوم دبیرستانی بودم... وقتی آن روزهای مرداد لعنتی گذشته بود... وقتی اسفند بود... وقتی من همچون تیری بودم میان اسفندهای برباد رفته... یک جور محال...  وقتی متفاوت از این روزها بودم... وقتی بریده بودم... وقتی معما داشتم...  وقتی که نمی دانستم چند ماه بعد دوباره به قصه برمی گردم... 


+ یه حسی توی این نوشته ها هست... توی گذشته هست که از دستش دادم 

نمی دونم چیه 


+ ژان کریستفم هنوز به دستم نرسیده... هزاران افسوس :-| 


+ چند وقته شعری نبافتم... ناراحتم... 

شعر که نمیشدن ولی واسه من شعر بود 

آدم الکی بافتنم نیستم

خودش باس بیاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۴
شیرین