طبق بررسی های امروز... فهمیدم حافظه کوتاه مدتم شدیدا ضعیف شده و قدرت بازیابیم هم ضعیف شده
شاید کدگزاری ها اون جوری که باید انجام نمیشه
به هرحال گنجایش کوتاه مدت مثل یه خط باریک شده
دلیلش هم فرار مدامم می تونه باشه از فکر کردن
مثلا سوم دبیرستان... وقتی رفتم مدرسه به طرز غریبی یهو فهمیدم که توانایی ریاضی فیزیک خوندنم رو برای همیشه از دست دادم...
به خاطر اتفاقات تابستون... همه ذهنم تخریب شده بود
یا پارسال وقتی دیگه بابا رو ندیدم... کاملا بی حواس و نامتمرکز بودم و مدام حرفام نصفه ول میشد و رشته کلامم پاره پاره بود
خودمم نمی تونستم به چیزی فک کنم
یا وقتی کتابی میخونم... می ترسم ازینکه به یاد بیارم چی تو فصل های قبلی خوندم
یا پارسال کنکورو به چه سختی دادم و به مخم فشار میاوردم چون مخم خطی شده بود
کلا یک بعدی و خطی...
هنوزم که هنوزه به سختی تن به ضرب و تقسیم ساده میدم.
قبلا هم یه بار گفته بودم وقتی حالم بد میشه حافظه م از دسترسم خارج میشه
ولی نکته اینجاست که بعد این مدت مدارهای مغزم احتمالا تغییرحالت هم دادن...
و خب لازمه که تلاشمو بکنم تا... بتونم گنجایش کوتاه مدتو افزایش بدم و...
و نوشتن! همه این روزا نوشتم... نوشتم تا فکرامو ثبت کنم تا از دستم در نره.. خصوصا توی دفترم
کلا ترس از دست دادن... منتقل شده به ترس از دست دادن فکرام... شعزام... ایده هام... حالم و...
اما از دست ندادن و ثبت کردن به چه قیمتی؟ به قصد جا گذاشتن؟ به قصد اینکه با وجود یه بعدی شدن و خطی شدن حافظه م... بتونم هنوز فکر کنم و...
راستش من همیشه از بچگی کوتاه مدتم خوب نبود ولی اینجوری یه بعدی هم نبود
ضربه های روحی مستقیما تاثیرشونو گذاشتن روی مغزم
در واقع چون وقتی یه اتفاقی میفته... من کاملا کاملا خودمو توش غرررق می کنم و زندگیمو توی فضا معلق می کنم...
شاید که نه... حتما چیزی شبیه همون داستان با من بهشت بیا که پارسال بعد بابا می نوشتمش و می گفتم که روی پوسته زندگی می کنم
زندگی روی پوسته و تعلیق
اینطور زندگی باعث میشه از هر فضایی که بیرون میای... یا وقتی شرایطت عوض میشه... کاملا قابلیت ها و ایده ها و... هرچی که داشتی از دست میدی
مثلا نمی تونی همزمان هم داستان بنویسی هم دانشجوی مددکاری اجتماعی باشی
نمی تونی به تیکه نمایشنامه هایی که تو وجودت می خروشن توجه کنی و هم به تکنیک های مشاوره
درحالی که اونقدری هم دور نیستن از هم و تو روزایی داشتی که هم درس میخوندی هم ایده های داستانت جولون میدادن تو مخت
من نمیگم لزوما چرا نویسندگیمو از دست دادم... من اصن به فقط یه بار یه داستان بلند کامل نوشتم... و خب یه داستان کوتاه و باقیش شعر و این ها بود
نکته اینجاست که همین الان که دارم این متنو می نویسم با چه مشقتی می نویسم
سریع و... کوچکترین صدایی یا با گردوندن نگاهم... همه چی رو فراموش می کنم و الان اصن نمی دونم از کجا شروع کردم و به کجا رسیدم و اصن منظورم چیه؟؟
یادمه سوم ابتدایی بودم... فشار زیادی روم بود.
الان اتفاقی این خاطره یادم اومد...
گیراییم خیلی خوب بود ولی درسم خوب نبود... یادمه اون موقع هم مغزم یه خطی شده بود و من نمی تونستم ریاضیامو حل کنم و... هیچ وقت اون لحظه یادم نمیره... یه حس خاصی
لحظه ای که مثلا رفتم واسه امتحان بخونم
راستش گویا... مکانیزمی که بدن من انتخاب کرد در برابر فشار های روحی خطی شدن بود
به طوری که اگه الان بخوام بگم چرا... باید سرمو حسابی بمالونم تا بتونم متمرکز شم
تمرکزم مثل یه دایره لغزون شده که روی یه صفحه لغزون می چرخه و می چرخه
مکانیزم خطی شدن و تعلیق... حرکت روی پوسته... سری معلق
حالا این مکانیزم شاید یه جور فراره... شاید یه حس آرامشی میده...
دیگه نمی تونم ادامه بدم
واقعا مغزم درد می گیره
گمونم دارم می فهمم چرا گذشته م لحاف چهل تیکه س... اونم به طرز خیلی غیرعادی
شاید باید انواع احساسات و داده هایی که مغزم هجوم میارن دسته بندی کنم
+ این قضیه می تونه طرف های دیگه ای هم داشته باشه
ولی فک کنم... نمیشه ازش گذشت
+ به یه چیزی خیلی اعتقاد دارم... هیچچچچچ کدوم از رفتارها... واکنش ها... عملکردهای ما... بی دلیل نیست... امکان نداره بی دلیل باشه... شاید یه نشونه س... ولی دلیلی داره... نمیشه یهو گفت نباش و نباشه
گرچه عشق یه خاصیتی داره که همه چیزو حل می کنه و هموار
اتفاقا یه سری مسائلی برام حل شده س...
ولی خب همیشه که عشق نیست...
+ با این شکل مخم... فکر کردن برام وقتی که نمی نویسم یا با کسی صحبت نمی کنم... خیلی سخته
تازه وقتی می نویسم یا صحبت می کنم... بازم کامل نیست و همون خطی هست
و اطلاعاتی که مثلا طرف مقابلم میده رو هم میارم توی خط
چون خودم نمی تونم جنبه های دیگه رو ببینم و همه چی باید روی یه خط باشه
+خوبه هنوزم با وجود این زندگی... و این حالات که برام ایجاد شده... هنوزم تصویرسازی می کنم و این تصویرسازیه خیلی وقتا نجاتم میده و کمکم می کنه بفهمم
+ نوشته شده توسط آدمی که خودش را از جهان پرت می کند!