با من به بهشت بیا...

۴۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

برگشتن همیشه نتیجه عکس میده 

برگشتن به هر موقعیتی همیشه نتیجه عکس میده 

هراتفاقی که میخوای بشه ... باید همون زمان خودش بشه 

رفتن و برگشتن فقط همه چیزو عوض می کنه 

و این قاعده حتما برای موقعیت های خاطره انگیز هم صدق می کنه 

مگر که به رویی جدید و به قصدی جدید بری ... که اسمش برگشت نیست


+ مثلا من و مهسا با وجود علاقه زیادمون در یک اقلیم .. به سختی و گاهی می گنجیم... چون هرکدوم پادشاهی میخوایم

هرچی از خاطراتمون هم که بوده دیگه گذشته و هرچی قرار بوده اون موقع بشه شده و همه اون روزهای ساده نوجوونی هم گذشتن 

با اینکه من خیلی هم ساده نگاهشون نمی کنم اما خب قبول! 


+ برگشتن و خاطره بازی هم خیلی فرق دارن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۹
شیرین

تو گفتی : بمون اما از دور
مثل درختی که تو خیابونمه
که صبح به صبح
که شب به شب
گه گاه
می بینمش.‌‌‌..

من گفتم :
نمی تونم درخت خیابونت باشم
چون اگه یه روزی از خونه بیرون نیای
چون اگه با گل های دیگه ببینمت
چون اگه چندوقت یکبار به خاکم آب ندی
چون اگه میوه هامو نچینی
چون اگه طعممو نچشی
چون اگه یه روز از خونه بیرون نیای ...
من زرد می شم
خسته می شم
خزانی در بهار می شم ...
خشکیده و نزار می شم ...


* تیتر از کامنت بند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۵
شیرین
هی مولانا ... 

از خودت به کجا می گریزی ...!! 

به شمس ؟ 
.
.
.
شمس موندنی نیست 
هیچ شمسی موندنی نیست 
.
.
.
حتما قیاس مع الفارغیه ... اما من تمام دیشب فکر کردم 
حتی وقتی خواب بودم هم فکر کردم 
.
.
.
عجب سوالی بود!! 
.
.
.
فهمیدم که چرا بعضیا خاطرات عشقشونو میزارن توی گنجه و گه گاه میرن سراغش توی تنهایی
میرن که هوایی تازه کنن 
تا کمی از خودشون برن 
.
.
.
تو که از دور می بینی ... تو حل کن این معما را 
.
.
.
دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند...
.
.
.
شهر هایی که بعضی آدم ها توی خودشون دارن ... از شهری به شهری گریختن ...
در حاشیه رشد کردن 
در سایه رشد کردن ؟ مثل یه بلوط؟ 
.
.
.
زندگیامون جز فهم هزار باره یک مفهوم تکراری نیست 
.
.
.
اینقدر توی حاشیه بودی که حالا نمی تونی خودتو غیر از حاشیه زیستن تصور کنی 
حالا بعضی حاشیه ها امن و دوست داشتنی و بعضی ناامن 
.
.
.
یک تعارض بارز و مهم هم کشف کردم دیشب 
.
.
حالا آدم ها چرا از خودشون می گریزن؟ اینقدر با خودت بودن و خودت قدرت بودن سخته؟ 
.
.
عشق های از این دست یا حتی کلا ... مثل سفر می مونه 
.
.
بعدش سفرت می شه خاطره ...
.
.
البته قبول دارم و می بینم که خیلی ها به سفرشون ادامه می دن و با هم می مونن اما دیگه اسمش سفر نمیشه .... همه چیز در ادامه تغییر می کنه 
اون وقت چیزهایی پیش میاد که به شدت رنگ و بوی زندگی معمولی و روزمره داره !!! 
.
.
وقتی تو دستای صخره موجی آهسته می میره ... 
.
.
چند روز خوردن قرص های دکتر قلبمو خوب کرد اما دیروز که درباره عین براش حرف می زدم ، به وضوح قلبم درد می گرفت 
.
.
قصه این است ... جان من .. زیبای من ... 
.
.
تو خیلی دوری ... خیلی دووور
.
.
معنی ابتدا 
معنی اشتباه 
معنی انقضا 
انتها 
معنی استمرار 
گذشتن و رفتن پیوسته
تکرار 
گذشتن و رفتن پیوسته 
تکرار 
گذشتن و رفتن پیوسته
تکرار 
تو خیلی دوری 
خیلی دوری 
تو خیلی دوری 
خیلی دوری ... 
.
.
با تشکر از بمرانی ها 
.
.
حالا باید فکر کرد که کدوم استعداد یا مفهوم اساسی تحریف می شه و این گریز ها میشه؟ 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۲
شیرین

میگفت بهتر بود همون موقع ها بهش میگفتی دوستش داری.. از چی می ترسیدی؟ 


می ترسیدم... می ترسیدم ... از شکستن می ترسیدم

تحملشو نداشتم

تنها فایده ش خلاصی بسیار تلخ من بود که همچین چیزی رو نمیخواستم...


گفت خود دادی به ما دل حافظا ...


برف آمد پشت ردت 

در خیابان گم شدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۸
شیرین

داد و بیداد از این روزگار

ماهو دادن به شب های تار 

ای بارون ...


+ سوزی که می کشد آدم در روز های ندانم ... جانکاه و عزیز و از عمق جان ...

به یاد اون روز بارونی 

که دستامو گذاشته بودم روی ریسمون و میخوندم ... ببار ای بارون ببار...


+ زندگی چیزی نیست جز ندانستن 

شگفتی پیش بگیر 


+ توی بن بست ترانه 

دیگه خاتونی ندارم 

تا دوباره یه ملودی 

روی گریه هاش بزارم 

دیگه فرصتی نمونده

واسه نت کردن فریاد 

نای گریه کردنم نیست 

واسه تو که رفتی بر باد


+ میگفت اون احتمالا یه جایی شل شد ... ولی تو درجا یه تیری گرفتی و زدی وسط قلبت 

و همه چیزو همون جور که دوست داشتی ادراک کردی 


+ ندانستن سوز داره 

یارتو می بینی یا نمی بینی؟ 

عشق خیلی دوره؟ 

اما سوز اصیل تر از همه اونه که ... اینجا کجاست؟ من کیم کجام .... اینجا چه خبره؟ 


+ با عشق زیستن خیلی هم خوب 

قسمت من نبود .... 


+ زندگی ...هی زندگی 

کی می دونه چه جوری کجا می میریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


+ تو را دوست دارم 

تو را دوست دارم ‌.... ؟؟؟ 

چه آوای دلنشینی 

دوست داری فریادش بزنی نه؟ 

بی پروا؟ 

صدای خودتو بشنوی؟

واقعا عشق و دوست داشتن یعنی چی؟ 

چرا دوست می داریم؟ چرا عاشق می شیم؟ 


+ قدمت پیدا کردن یک شخص از مهم ترین المان های برانگیزنده عشقه 

واسه همینه که هرچی بیشتر تو درون خودت نگهش میداری ، دل کندن هم سخت تره و اون بیشتر شبیه اونی که دوست داری 

ولی واقعیت چیه 

من توی زندگیم ... خیلی بت ساختم 

بت نه به معنای خدا ... ولی کسی که فقط درون تو هست ... انسان نیست ... بته ... عروسکه 

انسان ها خیلی پیچیده ن ....... و فقط انسان 


+ انصاف ... مهم اون هایی هستن که باهاشون زندگی می کنی ... تعامل واقعی داری

هرچه قدر که در نهایتت نباشن هرچه قدر که هرچی ... 


+ من می دونستم 

گفته بودم که رویا شدن واقعی های زیبای زندگی می ترسم 

رویا شدن ... دور شدن ... همش فاصله لعنتی بی نتیجه س 

برگشت هیچ وقت فایده نداره 

هلیا حتی نتونست برگرده ...

اما برگشت هم فایده نداره 


+ تو می تونی بری از پا نیفتی 

دیگه این راه برگشتن نداره 

مسیر زندگی مثل یه روده 

که آخر دل به دریا می سپاره 

اگه بالا و پایین داره اما 

تهش حس رسیدن موندگاره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۴
شیرین

سوال مهمی بود

گفت : فکر می کنی چرا همیشه دوست داری به یه آدم پخته تر وصل باشی؟ چرا بهت امنیت میده ؟ 


خودش هم خوشحال بود از این کشف 


+ منم تمام راهو فکر کردم 

پرده های نادیده ای برداشته شد


+ اینکه من این همه سختی رو بر خودم هموار می کنم قطعا دلیلش حفظ ذات اقدس عشق نیست 

من هم مثل همه نیازمندتر از این حرف هام 

اون ها یه جورایی حرفه ... تمایل برای زیبا و قهرمان بودن و زیبا و قهرمان دیده شدنه 

البته صرف دوست داشتن آدم های پخته اشتباه نیست اما در وضعیت نادانی و بلاتکلیفی بودن اشتباهه 

ترسیدن و روبه رو نشدن و بهانه آوردن اشتباهه 


+ فعلا باشه فصل تنهایی .. آزادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۷
شیرین

همچین روزهایی بود که میم(بت قدیم) نوشته بود که همیشه آدم بهتر و جای بهتر پیدا میشه ... میگفت مهم اینه که کی می مونه کی میره ...میگفت همیشه برمی گردم به اصلم و جاها و آدم های قدیمی ... میگفت زنه منتظر می مونه برای اون زندانی حتی اگه ندونه کی برمی گرده

بر افروخته بودم... تابستون بود... خوشحال هم بودم که بالاخره خبری از خودش داده . 

میگفتم آره درست... اما خیلی بی معنیه که هر کاری بکنی...هر جور رفتار کنی...هرجور باشی و نباشی و ککت هم نگزه ولی از کسی انتظار وفاداری داشته باشی 

دیر بود ... خیلی دیر بود ... 

من به زودی می بریدم... به زودی از خستگی از پا در میومدم... ولی باید مواظب می بودم که راهزنا ندزدنم؟ 

باید بهش میگفتم... داری قصه میگه داداش ... اما گفتم چرا اینقدر بازی می گیری همه چی رو

بازی بازی .... 

گذشت گذشت گذشت ... نوشت سلام چطوری بچه؟ 

بچه ... هه.. بعد این همه روز بچه!! 

بچه یا بزرگ دیگه خیلی دیر بود 

بی جواب موند... بی جواب موند 

با وجود اون دلی که یواشکی پر می کشید تا یه بار دیگه هم که شده احساسش کنه ...

هیچ کس توی به بازی گرفتن... توی ادعا ... توی هرچیزی به پای تو نمی رسه بت من ...

.

.

روزها گذشتن ... قصه تکرار می شد... میگفتم نه اینبار فرق می کنه 

فرق می کرد ... من عوض شده بودم ... او کس دیگه ای بود 

اما خط داستان یه جور بود 

یه شکل بود 

با این تفاوت که من چشم های تو رو ندیده بودم 

با این تفاوت که خاطرات واقعی داشتم

با این تفاوت که اون به من هیچ وعده ای نداد 

با این تفاوت که تاثیر مستقیمی روی زندگیم نداشت

با این تفاوت که اندازه تو اصلا بی مرز نبود

نکته های مثبت و خوشبختانه ایه 

و رسید داستان به جایی که بار دیگه هم رسیده بودم


آره بت قصه گو و افسانه سرا ... دیوانه ی دیوانه 

بعد از تو من به سعادت از دست دادن تو دست یافتم ... چه خوشبختانه 

حالا هی دل هرچی که میگفت که نمی شد شنفت 

دل هر لحظه با یه سازی می رقصونه 

.

.

ته همه این قصه ها هم آرزوی خوشبختیه 

به قول الف ... مهربون خداحافظی کن 

.

.

حالا برای ما ... جز آرزوی خوشبختی برای خیلی ها ... چیزی نمانده 

.

.

تو اگر بودی می گفتی که آخ من می دونستم تو به همچین روزی میفتی 

.

.

این تو گفتن ها ... جذابه فقط در حد همون قصه هات ... 

.

.

اصلا می دونی ... تقصیر تقصیر فردوسیه 

یادم باشه از این به بعد اگر احیانا خواستم باز هم اشتباه کنم ... حتما از اون آدم بپرسم که ... خدایی نکرده از فردوسی و شاهنامه ش که خوشش نمیاد؟ 

اگر گفت آره ... هزارفرسنگ فرار کنم

.

.

شب ویرونی آینه 

شب سوختن ستاره 

شبی که با خنده گفتی دیگه فایده ای نداره ...

.

.

می بینی؟ نه انگار جدا عاقل تر شدم هان؟ دیگه اون دخترک سرسپرده نیستم

.

.

سرسپرده لجباز حرف گوش نکن... نه؟ 

.

.

سرنوشت من همین بود...؟ یا شخصیت من همین بود؟ و همچین لحظه های تلخ و عجیبی رو می طلبید؟

.

.

فکر کنم حالا خوشبخت باشی ... گم و گور شدی از چشم های ما ... خبرت هم عمرا از هیچ کس نمی گیرم ... 

.

.

روزهایی افسوس میخوردم که کاش ... دوست بودیم...

کاش کار به عمیق تر نمی کشید 

کاش مثل میم.ف بودم ... ای لعنت به من که جوری بودم که همه از مکالماتشون با تو اسکرین شات گرفتن و برام فرستادن ... ای لعنت به اون اشک های یواشکی

.

.

اونی که هنوزم وقتی پشت سرت بد میگن ... ازت دفاع می کنه کیه؟ ...من ....

.

.

میگفتم روشن شدم با دیدن عین...

روشن شدم ... خیلی چیزها فهمیدم و درک کردم به معجزه ی عشق اما دیدی؟ باز هم نشد ... 

.

.

یه شب همین نزدیکیا ... چندین بار توی تاریکی اتاق با صدای نیمه بلند گفتم...محبت محبت محبت محبت محبت ...

حسی که بهش داشتم و میگفتم دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه تا این حدش با کسی 

کاش اشتباه باشه ...نه؟ 

.

.

باید تنها باشم... دوست داشتنم خییییلی درد می کنه ... خیلی خسته س

و دیگه هم تا کسی نگفت برات می میرم و خیلی میخوامت ... دلمو نمیفرستم

اینجا نمیشه سهم برداری از دوست داشتن

.

.

با تو باید بسیار حرف زد بت من 

تا آخر عمرمم عقده حرف زدن با تو رو دارم انگار ... خنده داره ... امروز به تو می خندم 

اما این روزها ... سال قبل بی نهایت تلخ و نفس گیر بود یادآوریت

سی بهمن بود؟ یا سی دی؟ 

واقعا خیلی بدی .... بد بد مسخره دوست داشتنی ... همونجور که فکر می کردی همون جور که دوست داشتی باشی 

همون جور که تمایل داشتی یادآوری میشی... 

نه تنها برای من بلکه احتمالا برای بقیه

.

‌. 

آره ... 

.

.

این یک سال به وفادارانه ترین شکل زیستنم تا اکنون زیستم و بزرگ شدم 

از حرف زدن با تو و الف گذشتم 

از نگاه به هرکسی ... از جلب توجه و حمایت هرکسی ... دوری کردم 

خیلی هم به نفعم شد 

چون فکر می کردم جواهر خاص خودمو یافتم... بعد فهمیدم ارزش خودم هم اصلا خیلی بالاتر از این حرف هاس که از خودم مراقبت نکنم و بی مرز باشم 

میم ... بت قدیم ... من بهش وفادار بودم 

کسی رو بهتر از عین نمی دیدم 

همیشه توی دلم بهت میگفتم که ببین ... وقتی جواهر خاص خودت رو میابی دیگه هیچ کس بهتر نیست 

.

.

راست میگفتم... راست میگم 

ولی نمیشه 

زندگی شکل معادلات آدم نمیشه 

زندگی شکل قصه های من قرار نیست بشه 

قصه ی به خورشید رسیدن و آخر شدن غبار قرار نیست دقیقا همون شکلی باشه که من میگم 

.

.

ما رو همین قصه ها دارن درد میدن ... 

.

.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۵
شیرین

حماقته... 

اصرار ورزیدن به چیزی که هیچ برای تو نیست 

خاطرات هر چه قدرم روشن باشن... به یاد میاریم که توی غار گذشته ن 

توی قسمت تاریک جان 

جایی که بهش دسترسی نداریم اما گاهی توش گیر میفتیم 

هرچی که باشه یاد میارم که تا ته جایی که شد رفتم 

تا جایی که چشم هام می دید رفتم 

یاد میارم که عشق شخصیت مستقلی داره 

یاد میارم که به هزاران دلیل شخصیت عشقمون.. عشق من... یا هر چیزی رو...  نابود کردیم

یاد میارم که ما انسان ها نگه دار های خوبی برای عشق نیستیم و نبودیم 

یاد میارم 

نمی دونم کی

نمی دونم چطور

تو رو سال ها بعد یاد میارم... 

مهم هم نیست... زندگی خیلی کوتاهه...  خیلی

و همه ما انسان ها خیییلی خودخواه تر از این حرف هاییم 

خیلی

یه روزی که حال و جامون خوب بود...  کیه که یادش بیاد عشق و گذشته چیه 

که انسان اگه خودخواه نبود...  از شدت درد زنده نمی موند 

حتی از شدت درد زیستن 


+ بارون ببار و خاکو دیوونه کن... 

خوش به حال شما که همیشه عاشقین و نگه دار های خوبی برای عشق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۱
شیرین

حماقته حماقت ... 

کسی که می تونه این مدت آب شدن و درد کشیدن منو ببینه ولی اینقدر خونسرد باشه و حتی همه تلاششم بکنه منو دور کنه از خودش ... هر چه قدر عزیز باشه ... ارزشی نداره توی زندگیم

واقعا احساس زدگی خاصی دارم 

اشتباه عجیبی کردم... 


می دونم که میگذره... این حس ها هم دوره ای داره 

تموم میشه ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۹
شیرین

شاید که برگردی 

شاید که پیدا شی ...

شاید که آغازی در انتها باشی ......


+ به این حس من از تمام جهات میگن حماقت

+ هیچ فکرشو نمی ‌کردم اینجوری شه ... 

یک سال تمام بیهوده ایستادم تا دلتنگ تر بیفتم... 

به نقطه ای رسیدم که عقلم میگه افتادنت خیلی بهتر از هر چیزیه 

اما دل چه کنه .... کجا بره ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۳
شیرین