امروز یهو چشمم افتاد به دفترچه بنفشه که توی اون مسابقه که رفته بودیم مازندران بهمون داده بودن!
میخواستم از کاغذای باقی مونده ش استفاده کنم.
چند صفحه ی اولشو دلی برای خودم با مداد نوشته بودم. می نویسم برای یادگار...
هیچی مثل این حرف های ته دلی مهم نیست
بدون هیچ تغییری حتی توی نقطه ها و علامت ها می نویسمشون
پاییز یا زمستون 91
+ زین پس جنگلی را کمی نبین!
می خواهم بروم جایی...
بروم تا سکوت و عمق مرموز جنگل را ترجمه کنم
می خواهم بروم جایی ورای شب های بی خواب
و روز های پراضطراب...
شاید روزی... پیدا کنم
آرامشی که هیچ وقت نداشتم...
نگو... نپرس
چرا دلم می گیرد
نگو... نپرس
قصه های طولانی ناگفتنی... هیچ وقت گفتنی نمی شوند
و راست گفت :
که شاید وصف خیلی دردها... بزرگ تر از خودشان باشد...
برای همه این چیزها... نگو... نپرس
حالا که خیلی وقت است نه شعر می گویم
نه گریه می کنم...
بگذار در عمق جنگل فرو روم
و بازخوانی کنم نگاه هر برگ را
لمس کنم پوسته ی هر درخت را...
به لول خوردن کرم ها زیر پایم نگاه کنم
و در چشم های معصوم سمندر لبخند بزنم...
به برگ های پاییزی که باشکوه
زندگی جدید را درود می گویند
سلام کنم...
دوباره دوباره یک چوب خشک از روی زمین بردارم
بروم بروم بروم
می روم... حتی همین جا...
در اتاق کوچکم..
جنگل را سیر می کنم...
و در خلوتم...
سکوت عمیق جنگل را
از نو ترجمه خواهم کرد
به امید روزی که از دست خودم دل گیر نباشم
بقیه مهم نیستند!
+ رد نامه هایم را...
باد ها با خود می برند!
حرف های من زیاد است و سکوت بیشتر...
دیوانه می شود آدم... وقتی می بیند...
هرجاده که می بیند... آنی نبود که باید...
هر راه که رفت... نباید می رفت
این همه بار خستگی... من از خودم است هرچه خسته ام
نمی دانی... بین سلام و خداحافظ درگیرم...
جای من نیستی... بدانی هر شبم کابوس است...
تو وجود نداری... من با کسی حرف نمی زنم...
نامه ام را باد... ناکجا آباد می برد...
داشتم می گفتم... جای من نیستی!
دروغ بد بود... نه؟!
من حوالی این دیوار ها...
مجبور شدم برای تویی که وجود نداری... دروغ بگویم!
هنوز هم... خاک نرمی روی صورتم ماسیده...
هنوز هم... من اعماق دره ها... خانه ندارم!
هنوز.. گاهی... گاهی... خیال است و من
هنوز هم... باد که مژه هایم را حرکت می دهد...
شاد می شوم...
اما افسوس! چشمی که باز نمی شود...
تو یادت رفته بود... من مرده بودم...
تو یادت رفته بود... من فقط از زیر خروارها خاک درآمده بودم...
تو دیدی... من خواب آسمان می دیدم...
اما نگفتی! یادت رفته بود!
یادم رفته بود... مرده که باشد آدم...
نمی تواند چیزی داشته باشد!
یادم رفته بود... آدم مرده...
اشباح را باور می کند... سایه ها را مجسم می بیند...
دروغ را... راست می کند
و نبودنت را نمی بیند... خیال خوش بودنت را نمی فهمد
راستی یادم رفت... آدم مرده...
نامه هایش همیشه ناتمام است...
بی مهرو بی امضا
بی خداحافظ
بدون امید دیداری...
من مرده ام...
فریب نمی فهمم... دروغ نمی دانم!
من مرده ام... دیوانه مرده ام...
حتی اگر تمام عاقلان جهان خلافش را بگویند
من نمی فهمم...
زیرا.. دیوانه مرده ام...
می گویند شقایق را که یک بار از خاکش جدا کنی...
دیگر شقایق نیست!
اما(درگوشی) می دانم دوباره جوانه خواهم زد
سبز خواب و خدا...
رویای آبی روزنه ها نمی ماند
+ خیلی خیلی برام جالب بود خوندنش اونم بعد نوشتن پست دیشب و فکرهای این مدت که دور این قضیه که چرا باور نمی شوم.. چرا دیوانه و متوهم خوانده می شوم... و این چراها چرخیده بود
ناسالم ترین دوره زندگیم از نظر روانی برمی گرده به... پنجم ابتدایی و اول راهنمایی که بودم. که همچین چیز عجیب و غریبی هم نبود. با اون شرایط طبیعی بود. البته بعدش که پای رادیو به زندگیم باز شد... همه چی خیلی بهتر شد.
اتفاقا داشتم به این فکر می کردم که قسمت بزرگی از گنجینه واژگانم رو مدیون اشکان و توفانم! والبته نمایش رادیویی های اون روزا!
و خب همون ها هم باعث می شدن تشویق بشم کتاب بخونم... خصوصا کتابای خوب! نه کتابای خز! اصلا نخوندم تا حالا کتاب خز:-P البته یکی از دلایلش نداشتن سرعت توی خوندنه و البته حوصله
راستش همیشه دلم خیلی می گرفت وقتی دست نوشته های اون سال ها رو می خوندم... خصوصا همین 91 و 92 و اینا...
ولی امروز یه حس شور و شعفی منو گرفت ^_^
با اطمینان می گفتم که من زنده شدم... زنده شدم... جدید شدم...
خیلی باحاله بعد اون روزهااا... ببینی ایول... تغییر کرد...
توی بهار 93 بود که حس کردم با جانی خسته دنبال یه بادبادک بالاخره آسمون و هوای تازه رو دیدم... حالا هم....
روزهای کم و کوچیکی بودن... تموم شدن
ولی میگم :
به صدای صادقانه ی درونمون ایمان داشته باشیم
به اون بکر جاری شونده...
من اگه این حرف ها رو اون روزها به کسی می گفتم... میگفت واه یعنی چی مرده ای! چرا چطور... ولی واقعا همین طور بود... به نظرم اصلا اینجور حرف ها رو نباید به کسی گفت
خوبیش اینه که همین حالا هم حس می کنم... توی حبابی گرفتارم... انگار ما یه حباب رو می ترکونیم و به حباب بالاتر می ریم :-) قشنگه... چه قدر زیبا...
تلاش و سعی... چرخش چرخ دنده های زندگی... حتی به طرف ناکجاآباد... از اون مفاهیم اساسیه
دوست دارم حس گیرکردن توی حباب ها رو داشته باشم تا اینکه اون قدیسه ی دست نیافتنی بشم
همون قدیسه ای که همه چیش درسته... یا به قولی خود ایده آلی!
من در برابر همه روزهایی که گذشت مسوولم
مسوولم که بخندم و خوشبین باشم... بسازم و پیش برم
و آغوشمو برای بهترین ها باز کنم
و چون من اون بشر خاکی خلیم... این حقو دارم که زمین بخورم... خسته بشم... و هرچیزی...